بویِ قهوه توی سالن پیچیده بود، هوا گرم بود و هنوزم نمی فهمم تو اون گرما چجوری با آرامش قهوه میخوردن. نشستـم رو صندلی، صندلیش غِژغِژ میکرد، ولی بهترین جا بود. پرژکتورا که روشن شد فهمیدم این مزخرف ترین دکوریهِ که تا حالا دیدم. نمایشنامه روایتِ چند روز از زندگیِ یه خانواده سه نفره بود، لورا و تام و مادرشون آماندا و پدری که گذاشته و رفته. آماندا اصرار داره لورا ازدواج کنه. از طرفی لورا نقصِ عضو داره و یکی از پاهاش از اون یکی کوتاه تره، همین باعثِ سرخوردگیش تو اجتماع و خجالتی بودنش شده.
آماندا اصرار میکنه تا تام یکی از دوستاش رو برای شام دعوت کنه خونشون و با لورا آشناش کنه. تام یه پسری رو به نامِ جیم میاره خونه و از طرفی لورا از قبل جیم رو میشناخته، تو دبیرستان با هم بودن و جیم تنها مردی بوده که لورا دوست ـش داشته. بعدِ شام آماندا، لورا و جیم رو تنها میذاره تا با هم حرف بزنن. جیم با لورا حرف میزنه، از همه چی میگه، اینکه چقد لورا خودش رو دستِ کم میگیره، اینکه چقدر بهتر و بیشتر از اون چیزیه که هست و اینکه انقدر نباید خجالتی باشه. تام همه چیزی که لورا میخواد رو بش میده.. همه چیزو! هر حرفی که لورا میخواد بشنوه همه چیزو، بهترین لحظه های زندگیش بهترین حرفایی که باید بشنوه.. نمی دونم چجوری بگم.. لورا پرسید که هنوزم با نامزدشه؟ جیم گفت نه، بعدِ دبیرستان دیگه ندیدمش، از هم جدا شدیم. انگار یه نوری تو دلِ لورا روشن شده بود، یا یه همچین چیزی..
بعد جیم شروع کرد به گفتنِ اینکه تو با همه یِ دخترا فرق داری، تو یه چیزی داری که هیچ دختری نداره و لورا هر لحظه مشتاق تر میشد. لورا فکر میکرد حتماً جیم بهش علاقه مند شده. جیم بازم میگفت از اینکه لورا چقد با بقیه دخترا فرق داره، چقد خوبه، حتّی چقدر آرومه و یه چیزی تو وجودش داره که هیچ دختری نداره، نورِ شمع میخورد تو صورتِ لورا و جیم و چقدر قشنگ بازی میکردن. همون موقع که توقع میرفت همه چی خوب تموم شه، همه چی اونجوری که آماندا میخواست پیش بره، جیم گفت باید بره و با نامزدش قرار داره.. حس میکردم رویِ تک تک تماشاچیا یه سطل آب یخ ریختن یا شایدم، فقط من اینجوری بودم.
جیم رفت. ولی همون چیزی بود که لورا واقعاً بهش احتیاج داشت، جیم و لورا به هم نرسیدن ولی جیم همه حرفایی که لورا می خواست رو بهش زد، جیم لورا رو از خجالتی بودن در اورد و لورا فهمید چقد بهتر و بالاتر از اون چیزیه که فکر میکنه. لورا نیاز داشت یکی بش بگه.. یکی بهش بگه که چقدر خوبه، چقد فوق العاده ست یا یه همچین چیزی.. جیم یه دنیایی رو به لورا داد، هر چیزی که لورا میخواست هر چیزی که لورا واقعاً بهش احتیاج داشت، جیم زندگیِ بعد از اینِ لورا رو ساخت.
وقتی تماشاچیا بلند شدن و شروع کردن به تشویق، من نشسته بودمو آبِ دهنم رو میفرستادم پایین که شاید هم بغضم باهاش بره، خیلی زود تحتِ تاثیر قرار گرفته بودم مگه نه؟ آره... تو جیمِ زندگیِ منی. آخرش خوب تموم نمیشه، ولی تو دقیقاً همونی هستی که من میخوام، تو همون حرفایی رو بهم میزنی که میخوام بشنوم، تو همون کارایی رو میکنی که من تغییر میکنم. تو همون چیزی هستی که من واقعاً میخوام، تو همونی هستی که من بیشتر از هر کسی بهش احتیاج دارم.. تو زندگیِ بعد از اینِ منُ میسازی.. تو جیم ترینِ زندگیِ منی..
+ اینکه بلاگفا خرابه، اینکه دو ماههِ خدا میدونه چه بلایی سرش اومده دلیل نمیشه من حرفام خفه ـم کنه؛ دلیل نمیشه ننویسم. آدم بعضی وقتا انقد حرف داره، انقد دلش داره میترکه که ترجیح میده سکوت کنه. هیچکس دوست نداره اونقد زیاد به حرفایِ یه نفر گوش کنه، منم دوست ندارم انقدر حرف بزنم. بعضی وقتا هست این حجمِ حرفا انقدر زیاد میشه که حتی نوشتن هم فایده نداره. آره درد رو از هر طرف بخونی درد عه، ولی برنده اونه که صبر داره.. آره، صبر داشته باش؛ انقد چس ناله دنیا رو نزن عزیزم و اینکه هدفِ من از این پست فقط عنوانِ مطلبه، وگرنه نمیخواستم نمایشنامه تعریف کنم.